خانه ای برای لونا



ازینکه نمیتوانم در یک مکان حرف هایم را بنویسم ناراحتم . یک جوری آزار دهنده است . ولی کاری نمیشود کرد دیگر . همیشه یک جور دیگریست.همیشه شروع کردن سخت ترین جای کار است . اینکه حتی دل و دماغ پایان را داشته باشی هم باز برمیگردد به شروع . لااقل برای من که اینطور است . ولی من هیچوقت شروع را یاد نگرفتم . مقدمه را بلد نیستم . کودنی هستم که نمی‌تواند درست کارش را شروع کند . مقدمه خیلی مهم است . کلا اول هر چیز همه چیز آن است . خب به رسم همیشگی بی مقدمه بروم سر همان کوفتی ای که سر دلم مانده . من ازت دلخورم .و شدیداً ناراحت .انقدر  ناراحت که برای پایان دادن به رابطه مان کافی ست . من همیشه دچار سوتفاهم هستم . تو ولی خیلی دو رو بودی .دورو هستی . میخواهم دوست عزیزم صدایت کنم ولی نمیشود.تو همیشه میخواهی همه را راضی نگه داری . و این خیلی خیلی بد است . دوست دارم اسمت را صدا کنم ولی نمیشود . لعنت به این راضی نبودن ها. میدانی دوست چند ساله ام ،همه ی ناراحتی ام از دیر فهمیدن است . از خودم ناراحتم . مثل همیشه موضوع خودم هستم . تو یک آدم ملاحظه کارِ دروغگویی. همه ی ادم هایی که اطرافت هستند ذره ای برایت ارزش ندارند.تنعا چیزی که دیوانه وار عاشقش هستی ، خواسته شدن است . اینکه دیگران بگویند چقدر خوبی. موجودی فیک که همیشه میخواهد بقیه از او راضی باشند . حالم را بهم میزنی .از لبخند های مسخره ات متنفرم . از همه ی عادت ها و همه ی چیز هایی که مرا یاد تو بیندازد حالم بهم میخورد . از آن بیستا بیستا استیکر خنده هایی که کیلو کیلو آخر همه ی جمله های بی مزه ی احمقانه ات میگذاری حالم بهم میخورد . میدانی وقتی پدر و مادرم را دیده بودی و سلام نکردی چقدر کم اوردم?نه نمیدانی .تو یک احمقی که آداب معاشرت معمولی را هم بلد نیستی .شاید اگر سنمان کمتر بود می‌گذاشتم پای خجالتی بودنت ولی دیگر در ۲۲ سالگی این رفتار خیلی بد است . آرزو میکنم کاش نمیشناختمت هیچوقت .

شاید ما آدم ها اگر ناراحت نباشیم ,اگر درد نکشیم، اگر دل تنگ کسی نشویم ،نتوانیم زندگی کنیم . مثلا ما دوست داریم خودمان را درگیر رابطه های عاطفی با بقیه ی آدم ها کنیم . به یک نفر دل ببندیم و به او محبت کنیم. دوست داریم کسی برایمان مهم باشد . دوست داریم برای کسی مهم باشیم. و همه ما میدانیم که رابطه جدید فقط غم بیشتر می آورد .وقتی که بچه بودم ، وقتی مادرم بهم میگفت حوصله ات را ندارم ، یا وقتی پدرم هرگز بغلم نمی‌کرد ، ناراحت میشدم .حالا وقتی مادرم بهم میگوید حوصله ام را ندارد و پدرم هرگز بغلم نمیکند و پسری که برایم مهم است پیامم را سین نمیکند ، ناراحت میشوم . من میدانم که ادمها گاهی می‌خواهند در را روی خودشان ببندند ، در تاریکی بنشینند و بخوابند .از آن خواب ها که گاهی با گریه اند ، گاهی با نبش قبر گذشته ، گاهی با خورد کردن هر چیزی که دم دستت باشد. من این را درک میکنم.ولی خب باز هم آدم از نادیده گرفته شدن غمگین میشود.چرا یک غریبه را دوست داریم?چرا دوست داریم صمیمانه آدمی را دوست داشته باشیم و هر از گاهی به تعدادشان اضافه کنیم ?مگر همین آدمها نیستند که باعث میشود احساس بدبختی کنیم ?احساس تنها بودن و ناراحتی. شاید هم ارزش زندگی به شادی ها و لبخند هایش نباشد ، به گریه ها و غم هایش باشد .
افسوس ، ما خوشبخت و آرامیم
افسوس ، ما دلتنگ و خاموشیم
خوشبخت، زیرا ما دوست میداریم 
دلتنگ، زیرا عشق نفرینیست.
«فروغ فرخزاد»

یک داستان دیگری که روی دلم مانده ، خواهرم است. او هیچ وقت یادش نیست که من پنج سال ازش بزرگترم. و من هم هیچ وقت یادم نیست پنج سال از من کوچکتر است . برای همین همیشه همه چیز خراب میشود . گفته بودم که همیشه اشتباهی هستم .به قول خودش من رو اعصاب و اشغالم ، من باحال نیستم . اگر خواهرش نبودم هرگز دوست نداشت با من دوست شود . نمیدانم چرا این ها را میگوید . او هم مقدمه را بلد نیست و یکهو همه چیز را میگذارد کف دست آدم . اینجوری خیلی بد است . بدجور درد می‌گیرد . ای خود عزیزم دوست دارم یادت باشد که هرگز خواهرت را صمیمی ندانی . چون خیلی با او مختلفی . تقصیر هیچکدام نیست . وقتی در هیچ چیز نظر مشترکی نباشد ، همین میشود. خود عزیزم یادت نرود، او محرم راز نیست .

ازینکه نمیتوانم در یک مکان حرف هایم را بنویسم ناراحتم . یک جوری آزار دهنده است . ولی کاری نمیشود کرد دیگر . همیشه یک جور دیگریست.همیشه شروع کردن سخت ترین جای کار است . اینکه حتی دل و دماغ پایان را داشته باشی هم باز برمیگردد به شروع . لااقل برای من که اینطور است . ولی من هیچوقت شروع را یاد نگرفتم . مقدمه را بلد نیستم . کودنی هستم که نمی‌تواند درست کارش را شروع کند . مقدمه خیلی مهم است . کلا اول هر چیز همه چیز آن است . خب به رسم همیشگی بی مقدمه بروم سر همان کوفتی ای که سر دلم مانده . من ازت دلخورم .و شدیداً ناراحت .انقدر  ناراحت که برای پایان دادن به رابطه مان کافی ست . من همیشه دچار سوتفاهم هستم . تو ولی خیلی دو رو بودی .دورو هستی . میخواهم دوست عزیزم صدایت کنم ولی نمیشود.تو همیشه میخواهی همه را راضی نگه داری . و این خیلی خیلی بد است . دوست دارم اسمت را صدا کنم ولی نمیشود . لعنت به این راضی نبودن ها. میدانی دوست چند ساله ام ،همه ی ناراحتی ام از دیر فهمیدن است . از خودم ناراحتم . مثل همیشه موضوع خودم هستم . تو یک آدم ملاحظه کارِ دروغگویی. همه ی ادم هایی که اطرافت هستند ذره ای برایت ارزش ندارند.تنعا چیزی که دیوانه وار عاشقش هستی ، خواسته شدن است . اینکه دیگران بگویند چقدر خوبی. موجودی فیک که همیشه میخواهد بقیه از او راضی باشند . حالم را بهم میزنی .از لبخند های مسخره ات متنفرم . از همه ی عادت ها و همه ی چیز هایی که مرا یاد تو بیندازد حالم بهم میخورد . از آن بیستا بیستا استیکر خنده هایی که کیلو کیلو آخر همه ی جمله های بی مزه ی احمقانه ات جدیدا میگذاری حالم بهم میخورد . میدانی وقتی پدر و مادرم را دیده بودی و سلام نکردی چقدر کم اوردم?نه نمیدانی .تو یک احمقی که آداب معاشرت معمولی را هم بلد نیستی .شاید اگر سنمان کمتر بود می‌گذاشتم پای خجالتی بودنت ولی دیگر در۲۱ سالگی این رفتار خیلی بد است . آرزو میکنم کاش نمیشناختمت هیچوقت .

هیچی خوب پیش نمیره :( ما درحال کات کردیم و من دوس ندارم :( من دوس ندارم کات کنم ولی میخوام کات کنم ، چون کار درست اینه کات کنم :( من ا اینکه تو این وضعیت شخمیم ناراحتم :( ا اینکه اون اینجوریه ناراحتم :( ا اینکه من باید کات کنم ناراحتم :( بعد کات کردن زیر پوستی با کامک که البته اصن با این قابل مقایسه نیست ولی من خیلی ناراحتم که دارم یه دور شدن دیگه رو تحمل میکنم :(( من میخام بمونم :( کاش یه جوری بشه که بتونم امید داشته باشم به درست بودن انتخابم:( اقاااTT_TT
ا اینکه ا یکی خوشت بیاد ولی عقلت بگه این انتخاب غلطه خیلی خیلی ناراحتم :((( من نمیخام برم ، نمی‌خوام نمی‌خوام . اینقدر خری که نمیفهمی اینو . خاک تو سرت 

وقتی به آسمان آبی عصر های بهاری خیره میشوی و باد موهایت را تکان میدهد .درحالی که زیر درختی نشسته ای و بوی پونه ی تازه ی کنار جوب ،مغزت را پر میکند .وقتی که شاهد اوج گیری پرنده ای در دور دست هستی و دلت قرص است. از به دنیا امدگانِ شکنجه شده یاد کن .از دلگیری پرنده در قفس .

میخواستم به کامک پیام بدهم . داشتم به این فکر میکردم که خب حالا که چه?اینقدر متوقع نباش.ولی یادم رفت.همیشه از خودم میپرسم چرا همیشه اشتباه میکنم.چرا همیشه از کسی خوشم می اید که من اولین انتخاب او نبوده ام.سه سال بود که به مهدیس زنگ نزده بودم تا اینکه خودش زنگ زد و شرمنده ام کرد. گفت دلش تنگ شده.بارها دوست هایم را ندیدم.بارها به ادمهای اشتباهی بها دادم. کامک چیز متفاوتی نبود.برعکس.مطمئنم فاطمه ،مهدیس ، کیمیا ، سحر ،مهسا.حتی یک نفر که اسمش یادم نیست ، آنها چیز متفاوتی داشتند که به من دهند.شاید آنها واقعا دلشان تنگ میشد .ولی من همیشه کورم.هرچقدرم کامک به دوستی با من روی خوش نشان دهد، هرچقدرم که بگوید نمی‌خواهد غریبه شود، فایده ای ندارد. قبلاً تمام شده.فقط نمیدانم این اصرار برای چه بود.شاید کامک از اینکه یک نفر از او ناراضی باشد وحشت دارد.پوف.از این همه ریا تهوع گرفته ام.کاش کامک دست ازین ساده لوحی خودخواسته میکشید.به همه چیز لبخند نمی‌زد .وقتی کسی را عصبانی میکرد در واکنشش سکوت نمی‌کرد.به آن آدم فرصت خالی شدن و حرف زدن میداد.کاش می‌توانست بشنود . حیف که تحمل انتقاد را ندارد.شکننده ، ضعیف، دروغگو. مهربانی ای تهوع آور.

چند روز است که دیگر بد نیستم .حس بدی نسبت به خودم ندارم. شاید بشود گفت از وقتی توانستم وقتی با خودم حرف میزنم از جمله های خوبی استفاده کنم.دیگر خودم به خودم سرکوفت نمی‌زنم.و به خودم روحیه میدهم.درست برعکس کاری که بهم القا شده بود. فکر میکردم واقع بین بودن به این ست که مدام عیب هایت را یاد آوری کنی و خودت را به باد انتقاد بگیری . خود عزیزم تو برای خودت زندگی می‌کنی. تو در رقابت با خودت هستی . در آخر این تو هستی که طعم لذت را باید بچشی، زیر زبان تو باید مزه کند، نه هیچکس دیگر خود عزیزم.ایمان دارم که ما در آخر راضی از این دنیا میرویم.در حالی که یک آخیشِ از ته دل می‌گوییم چشمانمان را میبندیم و لبخند می‌زنیم. مگر چیزی غیر از این وجود دارد که باید خوب باشیم?ما خوب می‌شویم.وقتی حس رضایت میکنیم که خوبی کرده باشیم. تنها چیزی که میماند همین است. حالا میتوانم با خیال راحت به کامک پیام دهم.بدون داشتن توقع اضافه ای و به احترام نُه سال آشنایی با او در ارتباط باشم.میتوانم با او مثل همان دختر بغل دستی ام که توی تاکسی نشسته بود رفتار کنم ، لبخند بزنم و شاید هم باهم برویم قدم بزنیم.میدانید به من مربوط نمیشود دستاورد ها یا از دست داده های دیگران.انگار به خودخواهی و انتقاد عادت کرده‌ باشم، در مغزم همه اش درحال قضاوت های یک جانبه بودم . کسی که به خودش رحم نکند به بقیه هم نمیکند.کامک بارها گفته بود افسردگی دارد. و مشاوره می‌رود. گفته بود هر وقت میخندد دلشوره میگیرد. روزهایش را در اضطراب تمام شدن همه چیز میگذراند. مثلاً اگر عمر مادرش تمام شود ، اگر روزهای خوب دانشگاه تمام شود ، اگر دیگر استاد مورد علاقه را نبینم و. . او می‌گفت که گریه میکند.برای همه ی این چیز ها.و من خیلی بی ملاحظه بودم. سخت گیر و غیر منطقی.از ضعیف بودن کامک حالم بهم میخورد . از این نازپروردگی.اما حالا قبولش کردم.کامک مدلش همین است. شاید دنیا جایی برای او نیست . نمیشود با او در مورد آفریقا حرف زد . در مورد عکاسی جنگ .در مورد فقر یا چیز های ناخوشایند. او اینگونه است دیگر.طاقتش را ندارد . استرس میگیرد . و اینجا من دوست بدی بودم که درکش نکردم .او اینگونه راحت است که همه چیز را گل و بلبل ببیند.حتی اگر بداند دروغ است، او دوست دارد باور کند.خود عزیزم قوی تر شده .دیگر از تغییر نمی‌ترسد . تغییر رابطه ، تغییر آدمها ،تغییر عقیده و یا تغییر رویاهایش .

چند روز است که دیگر بد نیستم .حس بدی نسبت به خودم ندارم. شاید بشود گفت از وقتی توانستم وقتی با خودم حرف میزنم از جمله های خوبی استفاده کنم.دیگر خودم به خودم سرکوفت نمی‌زنم.و به خودم روحیه میدهم.درست برعکس کاری که بهم القا شده بود. فکر میکردم واقع بین بودن به این ست که مدام عیب هایت را یاد آوری کنی و خودت را به باد انتقاد بگیری . خود عزیزم تو برای خودت زندگی می‌کنی. تو در رقابت با خودت هستی . در آخر این تو هستی که طعم لذت را باید بچشی، زیر زبان تو باید مزه کند، نه هیچکس دیگر خود عزیزم.ایمان دارم که ما در آخر راضی از این دنیا میرویم.در حالی که یک آخیشِ از ته دل می‌گوییم چشمانمان را میبندیم و لبخند می‌زنیم. مگر چیزی غیر از این وجود دارد که باید خوب باشیم?ما خوب می‌شویم.وقتی حس رضایت میکنیم که خوبی کرده باشیم. تنها چیزی که میماند همین است. حالا میتوانم با خیال راحت به کامک پیام دهم.بدون داشتن توقع اضافه ای و به احترام نُه سال آشنایی با او در ارتباط باشم.میتوانم با او مثل همان دختر بغل دستی ام که توی تاکسی نشسته بود رفتار کنم ، لبخند بزنم و شاید هم باهم برویم قدم بزنیم.میدانید به من مربوط نمیشود دستاورد ها یا از دست داده های دیگران.انگار به خودخواهی و انتقاد عادت کرده‌ باشم، در مغزم همه اش درحال قضاوت های یک جانبه بودم . کسی که به خودش رحم نکند به بقیه هم نمیکند.کامک بارها گفته بود افسردگی دارد. و مشاوره می‌رود. گفته بود هر وقت میخندد دلشوره میگیرد. روزهایش را در اضطراب تمام شدن همه چیز میگذراند. مثلاً اگر عمر مادرش تمام شود ، اگر روزهای خوب دانشگاه تمام شود ، اگر دیگر استاد مورد علاقه را نبینم و. . او می‌گفت که گریه میکند.برای همه ی این چیز ها.و من خیلی بی ملاحظه بودم. سخت گیر و غیر منطقی.از ضعیف بودن کامک حالم بهم میخورد . از این نازپروردگی.اما حالا قبولش کردم.کامک مدلش همین است. شاید دنیا جایی برای او نیست . نمیشود با او در مورد آفریقا حرف زد . در مورد عکاسی جنگ .در مورد فقر یا چیز های ناخوشایند. او اینگونه است دیگر.طاقتش را ندارد . استرس میگیرد . و اینجا من دوست بدی بودم که درکش نکردم .او اینگونه راحت است که همه چیز را گل و بلبل ببیند.حتی اگر بداند دروغ است، او دوست دارد باور کند.خود عزیزم قوی تر شده .دیگر از تغییر نمی‌ترسد . تغییر رابطه ، تغییر آدمها ،تغییر عقیده و یا تغییر رویاهایش .

شاید ما آدم ها اگر ناراحت نباشیم ,اگر درد نکشیم، اگر دل تنگ کسی نشویم ،نتوانیم زندگی کنیم . مثلا ما دوست داریم خودمان را درگیر رابطه های عاطفی با بقیه ی آدم ها کنیم . به یک نفر دل ببندیم و به او محبت کنیم. دوست داریم کسی برایمان مهم باشد . دوست داریم برای کسی مهم باشیم. و همه ما میدانیم که رابطه جدید فقط غم بیشتر می آورد .وقتی که بچه بودم ، وقتی مادرم میگفت حوصله ات را ندارم ، یا وقتی پدرم هرگز بغلم نمی‌کرد ، ناراحت میشدم .حالا وقتی مادرم میگوید حوصله ام را ندارد و پدرم هرگز بغلم نمیکند و پسری که برایم مهم است پیامم را سین نمیکند ، ناراحت میشوم . من میدانم که ادمها گاهی می‌خواهند در را روی خودشان ببندند ، در تاریکی بنشینند و بخوابند .از آن خواب ها که گاهی با گریه اند ، گاهی با نبش قبر گذشته ، گاهی با خُرد کردن هر چیزی که دم دستت باشد. من این را درک میکنم.ولی خب باز هم آدم از نادیده گرفته شدن غمگین میشود.چرا یک غریبه را دوست داریم?چرا دوست داریم صمیمانه آدمی را دوست داشته باشیم و هر از گاهی به تعدادشان اضافه کنیم ?مگر همین آدمها نیستند که باعث میشود احساس بدبختی کنیم ?احساس تنها بودن و ناراحتی. شاید هم ارزش زندگی به شادی ها و لبخند هایش نباشد ، به گریه ها و غم هایش باشد .
افسوس ، ما خوشبخت و آرامیم
افسوس ، ما دلتنگ و خاموشیم
خوشبخت، زیرا ما دوست میداریم 
دلتنگ، زیرا عشق نفرینیست.
«فروغ فرخزاد»

خدایا ،دلم برایت تنگ شده .برای آن حس معنوی گهگاهی زمان کودکی.برای درد دل کردن های نصف شبی.برای خیلی چیز ها.چه بد که یکهو همه چیز را یادم رفت . یکهو پرت شدم وسط ناکجا آباد.
خدایا ، اینجا خیلی تاریک است.
ولی خدایا ، دلم به تو قرص است.تو دست مرا رها نمیکنی .

خدایا ،دلم برایت تنگ شده .برای آن حس معنوی گهگاهی زمان کودکی.برای درد و دل کردن های نصف شبی.برای خیلی چیز ها.چه بد که یکهو همه چیز را یادم رفت . یکهو پرت شدم وسط ناکجا آباد.
خدایا ، اینجا خیلی تاریک است.
ولی خدایا ، دلم به تو قرص است.تو دست مرا رها نمیکنی .

میدانید فکر میکنم نیمه ی گمشده  همان کسی ست که میتوانی جلویش هرچه که ناراحتت میکند بگویی و از آن نترسی که برای کمبود هایت روزی سرزنشت کند یا بخاطر ضعف هایت تورا رها کند . بتوانی جلویش هرچه را که خوش‌حالت میکند بگویی و نترسی که احمق و ساده لوح خطاب شوی. و بتوانی به راحتی در مورد احمقانه ترین چیز ها حرف بزنی و نترسی که مبادا روزی بخاطرش مسخره شوی.

برای همین هم نیمه ی گمشده وجود خارجی ندارد و همه ی آدمها همیشه رویایش را دارند.



میدانید من هیچوقت آدم مذهبی ای نبوده ام . حتی وقتی که چادری بودم هم مذهبی نبوده ام حالا هم که به پوشاندن موهایم اعتقادی ندارم، مذهبی نیستم .اصلا شاید تنها چیزی که در من ثابت بوده همین یکی باشد . 
در خانه ی ما روز ها همیشه یک مدل بود البته به جز عید نوروز ها .همیشه وقتی بیرون می‌رفتیم متوجه می‌شدیم مناسبتی چیزی ست .اما حالا خیلی چیزها فرق کرده . انگار خیلی‌ها روزه می‌گیرند و خیلی ها نماز می‌خوانند.و فقط من چند سال است شبیه آب راکد شب و روزم با هم فرقی نمیکند. میدانید شاید موضوع روزه نباشد ، موضوع تنوعی باشد در روزمرگی آدم .مثلاً من زمانی که چادر میپوشیدم و  به قول پسر خاله ام هنوز بچه مدرسه ای بودم  و هنوز بعضی ها داشتند در گوشم چرت و پرت می‌خواندند، آدم نمازگزاری نبودم.و شاید همان موقع با همه ی احمقی و گوسفند بودنم دلیل واقعیم تنوع دادن به شیوه ی همیشگی زندگیم بوده باشد . و یا امروز کسی را میشناسم که از نظرش خدایی وجود ندارد و معتقد است خدا تنها موضوعی آرامش بخش برای آرام شدن مغز تب دار آدم ها و زاییده ی ذهن ست .اما همیشه نمازش را میخواند و از اول عمرش هم همه ی روزه ها را گرفته . نمیدانم . تنها چیزی که میدانم این ست که من هم دوست دارم به بقیه شبیه باشم ، یا شاید دوست دارم بقیه شبیه من باشند.از اینکه کسی شبیه م نباشد احساس خوبی نمیکنم.شاید شجاعتش را ندارم .

من در این گوشه ، که از دنیا بیرون است 

آسمانی به سرم نیست ، از بهاران خبرم نیست 

آنچه میبینم دیوار است 

آه، این سختِ سیاه ، آنچنان نزدیک است 

که چو برمیکشم از سینه نفس ، نفسم را برمیگرداند

ره چنان بسته ،که پروازِ نگه ، در همین یک قدمی می ماند 



به این موضوع فک میکنم که چی میشه یه آدمی که این همه موفق بوده تو زندگیش ، این همه بارها خودشو به خودش ثابت کرده ، یهو میرسه به قاتل بودن .من بارها و بارها آدمای مختلفُ تو ذهنم کشتم ، سلاخی کردم.

چقدر تو این داستان واژه ی «حیف» فریاد میکشه. چقدر این داستان پر از حسرته ، پر از پشیمونی .که حتی از پشت گزارشای سرد و خشک یه خبرنگار یا حرفای لبریز از شوقی پرتعفنم میشه اونو فهمید . 

چی میشه که یه آدم میرسه به اینجا .?چی میشه که اون آدم میرسه به اینجا.?


میدانید من هیچوقت آدم مذهبی ای نبوده ام . حتی وقتی که چادری بودم هم مذهبی نبوده ام حالا هم که به پوشاندن موهایم اعتقادی ندارم، مذهبی نیستم .اصلا شاید تنها چیزی که در من ثابت بوده همین یکی باشد . 
در خانه ی ما روز ها همیشه یک مدل بود البته به جز عید نوروز ها .همیشه وقتی بیرون می‌رفتیم متوجه می‌شدیم مناسبتی چیزی ست .اما حالا خیلی چیزها فرق کرده . انگار خیلی‌ها روزه می‌گیرند و خیلی ها نماز می‌خوانند.و فقط من چند سال است شبیه آب راکد شب و روزم با هم فرقی نمیکند. میدانید شاید موضوع روزه نباشد ، موضوع تنوعی باشد در روزمرگی آدم .مثلاً من زمانی که چادر میپوشیدم و  به قول پسر خاله ام هنوز بچه مدرسه ای بودم  و هنوز بعضی ها داشتند در گوشم چرت و پرت می‌خواندند، آدم نمازگزاری نبودم.و شاید همان موقع با همه ی احمقی و گوسفند بودنم دلیل واقعیم تنوع دادن به شیوه ی همیشگی زندگیم بوده باشد . و یا امروز کسی را میشناسم که از نظرش خدایی وجود ندارد و معتقد است خدا تنها موضوعی آرامش بخش برای آرام شدن مغز تب دار آدم ها و زاییده ی ذهن ست .اما همیشه نمازش را میخواند و از اول عمرش هم همه ی روزه ها را گرفته . نمیدانم . تنها چیزی که میدانم این ست که من هم دوست دارم به بقیه شبیه باشم ، یا شاید دوست دارم بقیه شبیه من باشند.از اینکه کسی شبیه م نباشد احساس خوبی نمیکنم.شاید شجاعتش را ندارم .

یک نوع پشیمانی هست که از همه بدتر است ، آن هم پشیمانی ایست که وقتی دلت از آدمی که به تو نزدیک است گرفته ، می روی و پیش یک آدم دیگر یک سری اراجیف سر هم می‌کنی در مورد دل گرفتگی ات تا خودت را سبک کنی . این احساس پشیمانی خیلی فجیع و دردناک است . مخصوصاً اگر طرفت را خیلی دوس داشته باشی و آن کسی هم که پیشش درد و دل کردی آدم نامحرمی باشد و بعدا از حرفهایت علیه خودت استفاده کند.

ب.ن: به نظرم این اتفاق جزو لجن ترین و منفور ترین رفتار هایی است که در آدم ها میشود سراغ گرفت.


امروز همه ی اتاقم را ریختم بیرون . همه ی وسیله ها . در به جا مانده های وسایل کودکی و نوجوانی ام ، ساعتی را دیدم ، از همان ها که مربی های جامعة القرآنمان وقتی هفت یا هشت ساله بودم،همیشه میپوشیدند، تمام مشکی با بندی پلاستیکی و قابی کوچک که گاهی هم شبرنگ بود.و من ازشان متنفر بودم ,تا قبل از آنکه کامک هم یکی از آنها دستش کند . او همیشه روحیه ی مذهبی داشت. دوست داشت شبیه آدمهای مذهبی هم لباس بپوشد. کلاس سوم یا چهارم دبستان بودیم.او دختری لاغر با موهای بور که دائم ناخنها و پوست کناره ی ناخنش را میجوید، همینطور پوست لبش را و گاهی صدای ملچ مُلوچش میرفت روی اعصابت . زیادی عرق میکرد یا لاقل من اینطور حس میکردم.همیشه فکر میکردم بدنش خیس است.کم حرف و خجالتی.در عین حال جسارتی پنهان داشت. خلاصه آن زمان خیلی با ساعتش اُخت بود . بند غیر منعطف آن ساعت را شُل دور مچ استخوانی اش میبست . دستش موهای بور زیادی داشت. یکبار به من گفت سه ماه است ساعتش را درنیاورده .رابطه ی ما بیشتر رقابت بود. یا شاید رابطه ی او با من.خلاصه که آن زمان رفتم ، از سوراخ سنبه های انباری خانه یکی مدلِ همان ساعتِ کامک ، که تقریبا شبیهش بود پیدا کردم،یک کیو اند کیوی مشکی، شبرنگ، با بندی پلاستیکی.ساعتی سمج و سگ جان.
 گذاشتمش توی همان جعبه ای که یادگاری هایم را میگذاشتم . حالا بعد از سالها آن ساعت برایم یادآور گذشته های دور بود.یادآور احساسات گم شده.

خسته ام ?. نه هر‌چه فکرش را میکنم من خسته نیستم .چون کاری انجام نداده ام که به خاطرش خسته شده باشم .احساس تنهایی میکنم?.نه ، احساس تنهایی هم نمیکنم. بی حوصله ام ?.نه ،ینی شاید. حوصله ی درگیری با چیز هایی که دوست ندارم را ندارم .دلتنگم?.اره، من دلم برای خیلی چیز ها تنگ شده .حتی برای چیزهایی که در زندگی ام هرگز نبودند. دلتنگی دلیل خوبی برای بی حوصله بودنه?.من نمیدونم . و فکرم نمیکنم اینطوری باشه دلم خیلی چیزا میخواد ولی هیچکدومو ندارم . ینی هست ولی یجور دیگه ای . مثل داشتن نسخه ی واقعی یه کتاب و پی دی افش میمونه. دو نفر هردو یه چیزو خوندن ولی یکی کتاب واقعی رو داشته و اون یکی مجازیو پی دی افواسه من همیشه پی دی افه.تو هر چیزی .

هر چه می‌گذرد بیشتر در خودش غرق میشود . در خودش . در من بودنی تمام ناشدنی . همه ی صفحات دفترش پر شده اند از خودش ،از ستودن خودش،وقتی از خودش میگوید آنقدر شوق و هیجان درش موج میزند که به آدم حسی شرم آگین القا میکند، انگار از شیطنت های دختر بچه ای بازیگوش میگوید یا که از نیک تدبیری های یک عاقل کامل.اگر دلسوزی ای باشد ، برای خودش است ، خودش را میبیند ، به خاطر خودش از همه چیز و همه کس میگذرد. خودش را میپرستد . حتی وقتی از زندگیش مینالد ،درحال خودستایی است . خودشیفتگی خفه اش کرده . او گیج شده. سردرگم و مست. مست از موفق بودن، مست از پررنگ بودن و محترم بودن.او خودش را مقتدر میداند.او همه ی تصمیم هایش درست بوده ، او به خودش اجازه میدهد همه را نقد کند .چیز هایی که باعث میشود اشکش دربیاید باز هم برمیگردد به خودش . او از توجه نکردن دیگران بغض میکند ، منزجر میشود . او از همه توقع احترام و لبخند دارد.یک فریاد بلند ، یک ناسزا یا یک حسادت کوچک او را به شدت غمزده و افسرده میکند .بدبختی های او این چیز هاست .چقدر شبیه او زیاد است. نمیخواهم هیچ وقت راه زندگی از من این موجود منفور را بسازد . اما حالا که فکرش را میکنم آدمهایی مثل او حق دارند بخاطر اینکه فکر میکنند با آنها بدرفتار شده گریه کنند . چون برای بار هزارم متوجه میشوند که نفرت انگیزند . آنها خودشان را تنها با همرده هایشان مساوی میدانند ،بقیه پایین، پست ، نفهم و نا لایق هستند . البته ممکن است اینطور باشد و کسانی از او کمتر و نالایق تر باشند. همه ادمها در همه چیز مساوی نیستند. ولی هیچوقت به این فکر نمیکنند که اگر در بستر دیگری زاده میشدند ، چه از آب در می آمدند. عادت کرده اند به خودخواهی و آن را جار میزنند . چون اینکار به آنها احساس غرور میدهد . افتخار میکنند.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

کتێبخانه‌ی نۆریاو روستا دانلود آپشن خودرو | گندم کار شرکت کشاورزي حاتم گلخانه اي اخبار روز دنياي بازي کامپيوتري,ps4 , بازي مبايل سپتیک تانک پلی اتیلن | قیمت سپتیک پلی اتیلنی Knowing Islam کتابخانه عمومی علامه شیخ مفید اسلامیه یادآوری.... سایت مرجع دانلود پایان نامه - تحقیق - پروژه