میدانید فکر میکنم نیمه ی گمشده همان کسی ست که میتوانی جلویش هرچه که ناراحتت میکند بگویی و از آن نترسی که برای کمبود هایت روزی سرزنشت کند یا بخاطر ضعف هایت تورا رها کند . بتوانی جلویش هرچه را که خوشحالت میکند بگویی و نترسی که احمق و ساده لوح خطاب شوی. و بتوانی به راحتی در مورد احمقانه ترین چیز ها حرف بزنی و نترسی که مبادا روزی بخاطرش مسخره شوی.
برای همین هم نیمه ی گمشده وجود خارجی ندارد و همه ی آدمها همیشه رویایش را دارند.
من در این گوشه ، که از دنیا بیرون است
آسمانی به سرم نیست ، از بهاران خبرم نیست
آنچه میبینم دیوار است
آه، این سختِ سیاه ، آنچنان نزدیک است
که چو برمیکشم از سینه نفس ، نفسم را برمیگرداند
ره چنان بسته ،که پروازِ نگه ، در همین یک قدمی می ماند
به این موضوع فک میکنم که چی میشه یه آدمی که این همه موفق بوده تو زندگیش ، این همه بارها خودشو به خودش ثابت کرده ، یهو میرسه به قاتل بودن .من بارها و بارها آدمای مختلفُ تو ذهنم کشتم ، سلاخی کردم.
چقدر تو این داستان واژه ی «حیف» فریاد میکشه. چقدر این داستان پر از حسرته ، پر از پشیمونی .که حتی از پشت گزارشای سرد و خشک یه خبرنگار یا حرفای لبریز از شوقی پرتعفنم میشه اونو فهمید .
چی میشه که یه آدم میرسه به اینجا .?چی میشه که اون آدم میرسه به اینجا.?
یک نوع پشیمانی هست که از همه بدتر است ، آن هم پشیمانی ایست که وقتی دلت از آدمی که به تو نزدیک است گرفته ، می روی و پیش یک آدم دیگر یک سری اراجیف سر هم میکنی در مورد دل گرفتگی ات تا خودت را سبک کنی . این احساس پشیمانی خیلی فجیع و دردناک است . مخصوصاً اگر طرفت را خیلی دوس داشته باشی و آن کسی هم که پیشش درد و دل کردی آدم نامحرمی باشد و بعدا از حرفهایت علیه خودت استفاده کند.
ب.ن: به نظرم این اتفاق جزو لجن ترین و منفور ترین رفتار هایی است که در آدم ها میشود سراغ گرفت.
درباره این سایت